داستان در مورد دختری از خانواده ی معمولی و کم درآمده، که شغلش رو از دست میده و دنبال یه شغل خوب می گرده، بعد می بینه که به یه پرستار برای یه فرد معلول ثروتمند احتیاج دارند و... قشنگه، به نظرم فقط یه داستان عشقی نیست، بلکه توش معنای زندگی هم مورد بحثه، این که ما داریم چه راهی رو میریم و چرا همش درجا می زنیم؟ چندتا تیکه از کتاب:

  ” نمی‌دانستم که موسیقی می‌تواند چیزهایی را در درون انسان باز کند و انسان را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم تصورش را نمی‌کرده است. “

  ” «مطمئنی چیزی نمی‌خواهی برایت بیاورم عزیزم؟» مامان در کنارم با یک فنجان چای ایستاده بود. هیچ‌چیزی در خانهٔ ما نبود که نشود با یک لیوان چای حل‌وفصلش کرد. “

  ” یک دوست اگر در خودش عشق داشته باشد هنوز هم می‌تواند حس کند که می‌تواند راهش را ادامه دهد. ولی بدون عشق، ممکن است هزاران بار غرق شود. “

+دومین کتابی که از جوجو مویز خوندم(=

++ آهان راستی یه چیزی که درمورد این کتاب و کتاب "دختری که رهایش کردی" یادم رفته بود بگم؛ توی داستان یه جاهایی راوی عوض میشه البته توی من پیش از تو خیلی این اتفاق نمیفته فقط چندبار که بتونیم درک درستی از شخصیت ها داشته باشیم اما توی کتاب دختری که رهایش کردی: بخش اولش کاملا یک راوی داشت ولی توی بخش دوم یه جاهاییش انقدر راوی رو عوض می کرد که اعصاب آدم خورد می شد:/ اینم گفتم که گفته باشم:)