۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کمک از ما نوشتن از شما» ثبت شده است

کمک از ما نوشتن از شما#2

قدم می‌زد. نه قدم های بی هدف، نه قدم هایی از سر بیکاری، نه برای در کردن خستگی. قدم هایش هدفمند بودند، خیلی هدفمند تر از قدم های آدمهایی که به او تنه می‌زدند. عرق از پیشانی اش برچید. با کفشهای کهنه و و رنگ و رو رفته پا می نهاد بر خیابان هایی آلوده. صاف کردن لباسش فایده ای نداشت. او می خواست زیبا به نظر بیاید اما آدم‌های عجول اطرافش درکش نمی کردند. آنها نمی فهمیدند و مدام به او تنه می زدند. آکاردئونش را سفت چسبیده بود، تنها چیزی که در این جهان بیکران، دلبستگی عظیمی به آن داشت. به گام هایش سرعت بخشید. داشت دیر می‌شد. به دختربچه ای که از کنارش عبور کرد و به او تنه زد، نگاهی انداخت. چگونه می توانست ذوق در چشمانش را برای خواستن جایگاهی که آن دختر بی هدف داشت، پنهان کند. دلش می خواست بی هدف باشد، شاد و خندان در کوچه قدم بردارد. به مقصدش رسید. لباس هایش را مرتب کرد، غبار از تن تکاند، روسری کوچکش را صاف کرد، دستی بر پیشانی کشید. می خواست زیبا به نظر برسد. صندلی تاشوی کوچکش را بر زمین نهاد. در شیشه ی روبرویش، عکس خودش را دید، آیا زیبا به نظر می‌رسید، همان طور که بود؟ نشست و دامنش را صاف کرد. آدمهای عجول از روبه‌رویش طوری می گذشتند که انگار او اهمیتی ندارد، انگار جزئی از دیوار است. اما او آکاردونش را روی پایش گذاشت، صاف نشست، درست مثل یک هنرمند واقعی، همانی که بود. مردم شتابزده حرکت می کردند. نفس عمیقی کشید و دستانش را روی کلیدهای آکاردئون کشید و شروع کرد به نواختن. حالا فقط نت ها مهم بودند و او...

+حتما آهنگ رو گوش بدید:)

 دریافت

+ممنون از ماجده‌جون بابت این چالش نما:)

+بچه ها یه نگاهی به عکس های توی وب ماجده بندازید و اگه قلقلکتون داد واسه نوشتن، بنویسید حتما:)) همتون دعوتید(=

+دوستان اگه نوشتید، لینک رو برای ماجده بفرستید، تشکر:)

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • شی‍ ‍فته
    • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

    کمک از ما نوشتن از شما#1

    داشت غرق می‌شد. انگار میان چیزی بود، بین خواب و بیداری. چشمانش تنها تاریکی را نشان می داد. دنیا فقط صفحه ای تار بود و داشت محو می شد. او نیز در میان این پیچیدگی محو می شد. هر روز اتفاقات تلخ و تلخ تر او را در خود می بلعیدند. چند سالش بود؟ خیلی بزرگ نشده بود، هنوز جایش میان بزرگترها نبود، هنوز در پستو بود،‌در گوشه و کنار اجتماع. چقد طول کشیده بود تا به اینجا برسد؟ آیا اتفاقی تلخ دنیایش را فرو می‌پاشید؟ نه،‌هیچ اتفاق بزرگی رخ نداد. او ذره ذره محو می شد. ذره ذره از وجودش کم می شد. ظاهرش پسر بچه ای معمولی بود،‌با نیاز های معموالی: غذا، لباس،‌ آب، هوا. اما هوا به اون نمی رسید. او داشت در دنیای کوچکش غرق می‌شد. در جایی میان خیال و واقعیت. جایی میان افکار و اعمال. میان حرف های نا گفته و گفته شده، کارهای کرده و ناکرده،‌ میان عقل و احساس. او در تنهایی خودش ‌و بی کسی احساساتش غرق می شد. غرق می شد اما آبی در کار نبود. اورا تنهایی در آغوش می کشید و خفه می کرد.

    _ هی می تونی با من حرف بزنی!

    حرف هایش مانند هوای از بینی به مغزش ریخت. دنیا طبیعی شده بود. تاریکی دور بود...!

     

    +ممنون از ماجده‌جون بابت این چالش نما:)

    +بچه ها یه نگاهی به عکس های توی وب ماجده بندازید و اگه قلقلکتون داد واسه نوشتن، بنویسید حتما:)) همتون دعوتید(=

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • شی‍ ‍فته
    • سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹
    موضوعات