داشت غرق می‌شد. انگار میان چیزی بود، بین خواب و بیداری. چشمانش تنها تاریکی را نشان می داد. دنیا فقط صفحه ای تار بود و داشت محو می شد. او نیز در میان این پیچیدگی محو می شد. هر روز اتفاقات تلخ و تلخ تر او را در خود می بلعیدند. چند سالش بود؟ خیلی بزرگ نشده بود، هنوز جایش میان بزرگترها نبود، هنوز در پستو بود،‌در گوشه و کنار اجتماع. چقد طول کشیده بود تا به اینجا برسد؟ آیا اتفاقی تلخ دنیایش را فرو می‌پاشید؟ نه،‌هیچ اتفاق بزرگی رخ نداد. او ذره ذره محو می شد. ذره ذره از وجودش کم می شد. ظاهرش پسر بچه ای معمولی بود،‌با نیاز های معموالی: غذا، لباس،‌ آب، هوا. اما هوا به اون نمی رسید. او داشت در دنیای کوچکش غرق می‌شد. در جایی میان خیال و واقعیت. جایی میان افکار و اعمال. میان حرف های نا گفته و گفته شده، کارهای کرده و ناکرده،‌ میان عقل و احساس. او در تنهایی خودش ‌و بی کسی احساساتش غرق می شد. غرق می شد اما آبی در کار نبود. اورا تنهایی در آغوش می کشید و خفه می کرد.

_ هی می تونی با من حرف بزنی!

حرف هایش مانند هوای از بینی به مغزش ریخت. دنیا طبیعی شده بود. تاریکی دور بود...!

 

+ممنون از ماجده‌جون بابت این چالش نما:)

+بچه ها یه نگاهی به عکس های توی وب ماجده بندازید و اگه قلقلکتون داد واسه نوشتن، بنویسید حتما:)) همتون دعوتید(=