قدم میزد. نه قدم های بی هدف، نه قدم هایی از سر بیکاری، نه برای در کردن خستگی. قدم هایش هدفمند بودند، خیلی هدفمند تر از قدم های آدمهایی که به او تنه میزدند. عرق از پیشانی اش برچید. با کفشهای کهنه و و رنگ و رو رفته پا می نهاد بر خیابان هایی آلوده. صاف کردن لباسش فایده ای نداشت. او می خواست زیبا به نظر بیاید اما آدمهای عجول اطرافش درکش نمی کردند. آنها نمی فهمیدند و مدام به او تنه می زدند. آکاردئونش را سفت چسبیده بود، تنها چیزی که در این جهان بیکران، دلبستگی عظیمی به آن داشت. به گام هایش سرعت بخشید. داشت دیر میشد. به دختربچه ای که از کنارش عبور کرد و به او تنه زد، نگاهی انداخت. چگونه می توانست ذوق در چشمانش را برای خواستن جایگاهی که آن دختر بی هدف داشت، پنهان کند. دلش می خواست بی هدف باشد، شاد و خندان در کوچه قدم بردارد. به مقصدش رسید. لباس هایش را مرتب کرد، غبار از تن تکاند، روسری کوچکش را صاف کرد، دستی بر پیشانی کشید. می خواست زیبا به نظر برسد. صندلی تاشوی کوچکش را بر زمین نهاد. در شیشه ی روبرویش، عکس خودش را دید، آیا زیبا به نظر میرسید، همان طور که بود؟ نشست و دامنش را صاف کرد. آدمهای عجول از روبهرویش طوری می گذشتند که انگار او اهمیتی ندارد، انگار جزئی از دیوار است. اما او آکاردونش را روی پایش گذاشت، صاف نشست، درست مثل یک هنرمند واقعی، همانی که بود. مردم شتابزده حرکت می کردند. نفس عمیقی کشید و دستانش را روی کلیدهای آکاردئون کشید و شروع کرد به نواختن. حالا فقط نت ها مهم بودند و او...
+حتما آهنگ رو گوش بدید:)
+ممنون از ماجدهجون بابت این چالش نما:)
+بچه ها یه نگاهی به عکس های توی وب ماجده بندازید و اگه قلقلکتون داد واسه نوشتن، بنویسید حتما:)) همتون دعوتید(=
+دوستان اگه نوشتید، لینک رو برای ماجده بفرستید، تشکر:)